کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

مادری ...

یادش به خیر ...   همه میگفتن :این زهرا بچه دار شه ،ببینیم چه جوری بچه بزرگ میکنه با این همه ادا اطوار !؟ دایی حمید همیشه میگفت :ای خدا ،من باشم و بچه داری تو رو ببینم !!! انقدر که غر و لند میکردم که بچه هاتونو اینطوری کنین ،اونطوری کنین ...   یه وقتایی دیگه خاله الهام و زندایی زهرا جوابمم نمیدادن ،فقط بهم یه لبخند میزدن که یعنی شب دراز است و قلندر بیدار !!!   یادش به خیر ... همه میگفتن :این زهرا بچه دار شه ،ببینیم چه جوری بچه بزرگ میکنه با این همه ادا اطوار !؟ دایی حمید همیشه میگفت :ای خدا ،من باشم و بچه داری تو رو ببینم !!! انقدر که غر و لند میکردم که بچه هاتونو اینطوری کنین ،اونطوری کنین ... یه وقتایی ...
7 مهر 1392

میای ...

دارم کرفس هایی رو که دیروز بعد از ظهر خریدم و دیشب شستم و صبح خورد کردم رو ظهر امروز بسته بندی میکنم ! کل آشپزخونه رو بهم میریزی که اجازه بدی من به کارم برسم !!! بعد از مدتی حوصله ات سر میره ... میای دستم رو ،نه انگشت سبابه ام رو میگیری و با خودت میبری به اتاقت و میگی :بِییش (بشین) و مثل من دستت رو به زمین میزنی ... که من بشینم و باهات بازی کنم ،آخه این روزا فقط اگر من یا بابایی توی اتاقت باشیم می مونی و با اسباب بازی هات بازی میکنی ... منم تمام کار و زندگیم رو ول میکنم و میشینم توی اتاقت و با هم بازی میکنیم ! مرسی پسرم که برای لحظاتی من رو از دنیای بزرگترها بیرون میاری و مهمون دنیای صاف و پاک و صادقانه خودت میکنی !   بب...
28 شهريور 1392

بی قرار !

دو سه روزه خیلی بیقراری ماه من ... چی شده که همش غر میزنی !؟ شبها تا صبح توی خواب غرغر میکنی ،از نیمه های شب میارمت توی تخت خودمون و بین من و بابایی میخوابی اما انقدر بهمون لگد میزنی و وول میخوری و پهلو به پهلو میشی که ما هم راحت نمیتونیم بخوابیم ! خیلی راه ها رو امتحان کردم ولی جواب نداد و به توصیه دکترت دیشب و امشب بهت قطره استامینوفن دادم چون حدس میزنیم که از دندونت باشه این همه بی تابی ... مدام بدنت گرمه ،اما تب نداری ! یه خورده بهم ریخته ام عزیزم و این باعث شده کمی بی حوصله و زودرنج بشم ! البته از هیچ محبتی به شما دریغ نمیکنم هاااااااا ولی خوب این بی حوصله گی رو هم نمیتونم تحمل کنم ! احساس خستگی شدیدی میکنم ... دوستت دار...
5 مرداد 1392

اسباب کشی ...

ساعت دقیقا ۱:۵۶ صبح روز دوشنبه ۱۰ تیره و من بعد از خوابوندن شما اومدم تا از این چند روزی که گذشت بنویسم !!!   اول بگم که این روزا با گفتن کلمه ادیدا ( یعنی عزیزم) تمام خستگی هامون رو در میکردی ! انقدر قشنگ تلفظ میکنی که آدم حال میکنه ،ادیدا ... آخه من و خواهری هام همش بهت میگیم عزيــــــــــــزم ،شما هم یاد گرفتی ... و بعد هم بوسه های گاه و بی گاهت که انگاری آدم رو به بهشت برین میبره !   همین دیشب ،یعنی همین چند ساعت پیش ۹۹٪ کارهامون تموم شد و فقط مونده پرده که احتمالا فردا با بابایی میریم و سفارش میدیم ...   ساعت دقیقا ۱:۵۶ صبح روز دوشنبه ۱۰ تیره و من بعد از خوابوندن شما اومدم تا از این چند روزی که گذشت بنویس...
10 تير 1392

دغدغه

اين روزا بزرگترين دغدغه من شده غذا خوردن تو ... هر چيزي رو كه احساس كنم دوست داري مهيا ميكنم ,اما تو فقط ذره اي ميخوري و بعد ديگه حتي دهانت رو باز هم نميكني !   امروز سه بار چايي ريختم و يخ كرد ... مواظبت هستم به كنجكاوي هات ادامه بده عزيزم ...
3 تير 1392

نگاه تو ...

برای لحظه ای از تو غافل میشم و غرق در دنیای خودم ،فقط لحظه ای ...   رو به روم مینشینی ،سرت رو کج میکنی ،انقدر کج که در تیررس نگاهت قرار بگیرم ،نگاهم که به نگاهت می افتد میخندی ... موفق شدی ! تمام دنیای سی و یک ساله ام رو کنار میگذارم و غرق در تو میشوم ،تو که این روزها تمام دنیای منی !    
26 خرداد 1392

سفر ...

این روزا خیلی دلم سفر میخواد ,آخه من عاشق سفرم ...   نمیدونم چرا این باباییت انقدر از سفر کردن با شما میترسه !؟ چند روز دیگه دقیقا 2 سال میشه که یه مسافرت درست و حساااااااااااااااااابی نرفتیم ,آخرین سفرمون هم ترکیه_آنتالیا بود ... چند ماه بعد از سفرمون بود که من باردار شدم و توی زمان بارداری برای اینکه اتفاقی برای شما نیوفته خدای نکرده جرات سفر کردن نداشتیم و اوایلی که شما به دنیا اومده بودی بابایی میگفت :کیان یه خورده جون بگیره میریم و حالا که تقریبا داره یک سالت میشه باباییت هنوز هم میترسه سفر بریم و خدای نکرده برای شما اتفاقی بیوفته ... حتی مکه ای رو هم که توی دوران بارداری اولویتمون اعلام شد هم نمیاد بریم ! یکی دو ماه قب...
8 خرداد 1392

غلیان احساسات !

کلی از غلیان احساساتم توی این روزهااااااااااا برات نوشته بودم که یهویی همش پرید ... نمیدونم دوباره که میتونم بنویسم ولی خوب متاسفم !   فقط بگم که... خاله آرام توی وبلاگ آمیتیس در مورد زمانی نوشته بود که آمیتیس نبوده و اینکه یادش نمیاد قبلا چه جوری زندگی میکرده بدون آمیتیس و حوصله اش سر نمیرفته ... و خاله مونا توی وبلاگ شنتیا از بچه های بی سرپرستی نوشته بود که هیچ چیز توی دنیا براشون جای پدر و مادر رو پر نمیکنه ...   با خوندن هر دو پست خیلی به فکر فرو رفتم ! اینکه واقعا زندگی بدون تو دیگه برام غیر قابل تصوره و پوچ ! و اینکه نمیدونم چی میشه که یه مادر میتونه بچه اش رو ول کنه بره !   احساس میکنم آماده ام و ا...
7 خرداد 1392

خواب ,بی خوابی ...

دیشب تا صبح بین اتاق خودم و شما در حال رفت و آمد بودم ... یه خورده هم آوردمت توی تخت خودمون ولی کلا نخوابیدی ! انقدر شب تا صبح غرغر کردی که کلافه ام ,کلافه و داغون و خسته و خواب آلود ...   دیروز هم که رفتیم پیاده روی غرغرات پدرمون رو درآورد ,خدا خیرشون بده خاله فری و خاله الهام رو که اگر نبودن نمیدونم باید چه کار میکردم ,همش توی بغلشون بودی !   الانم شیر خوردی و نشستی کنار من و داری دو دستی میکوبی رو پای لخت من و از صداش لذت میبری !   خوابم میاد ...
2 خرداد 1392