کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

تولدم مبارک !

سی و یک ساله شدم و تو در کنارمی ... هورااااااااااااااااا ...    فردا تولدمه و مثل هر سال طبق عادت خانواده دور هم جمع میشیم و یه جشن کوچولو میگیریم ! برای نهار هم تدارک آش دندونی دیدم ... امروز کلی کار کردم و الان هم شما و بابایی توی حمام هستین و صدای جیغ های شما خونه رو برداشته ! خوشحالم که توی عکس های امسال تو هم هستی ...  خوشحالم ... ...
29 ارديبهشت 1392

روز مادر ,به یاد مادرم ...

امروز روز مادره و اولین سالیه که من مادر هستم و طعم شیرین مادری رو به لطف خدا و در کنار تو که بر سر ما منت گذاشتی و شدی چراغ خونه مون و تاج سرمون میچشم ... کیان عزیزم برای همیشه از تو و وجود نازنینت متشکرم که اجازه دادی مادرت باشم و مادرت بمونم ... نیمی از وجودم سراسر غرق شادیه مادر بودنه و نیمه دیگه وجودم لبریز غم از نبودن مادرم !!! مادری که نیست تا به دست و پاش بوسه بزنم و بابت مادر بودنش ازش تشکر کنم ! مادرم ,گل جوانمرگ پرپرم دوستت دارشتم ,دوستت دارم و دوستت خواهم داشت ...   امروز یاد این شعر فریدون مشیری افتادم که همیشه با خوندنش داغ دلم تازه میشه ! تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سرداشتن در بهشت آرزو ره ...
11 ارديبهشت 1392

کشیدن دندون مامان !

خیلی ناراحتم !   احساس پیری میکنم ! احساس میکنم 30 سالگی خیلی زوده برای از دست دادن یک دندون !   امروز رفتم برای قالب گیری روکش دندونی که روز اول عید شکسته بود که دکتر بعد از دیدن پانورکس دندونام تشخیص داد که چون دندونم از ریشه شکسته و به دو قسمت تقسیم شده پس ترمیم پذیر نیست و باید کشیده بشه و بعد هم ایمپلنت !!! بعد از کلی فکر کردن اجازه دادم دندونم رو بکشه و کلی هم برای دندون از دست داده م اشک ریختم ! جالبه ,تو داری یکی یکی دندون در میاری و من دارم دندونام رو از دست میدم ! برم یه خورده اگر شد بخوابم ,جای دندونم خیلی درد میکنه و خون ریزی هم دارم و شدیدا هم گرسنه ام ,شما هم خونه عمه مریمی ... ...
1 ارديبهشت 1392

احساس گناه ...

امشب احساس گناه کردم ...   میدونی چرا !؟   یک آن از دستت کلافه شدم ,ببخش من رو !   بابایی نبود و من و شما رفته بودیم خونه خاله فری و شما از زمانی که رسیدیم غر زدی تا اومدیم خونه ,تو خونه هم غر زدی تا همین الان که خوابیدی ... البته جدیدا غر میزنی که فقط من بنشینم پیشت و شما بازی کنی ,اگر من یا بابایی سرپا باشیم کلی کلافه میشی و گریه میکنی ,قربونت برم ! کلی خاله فری بغلت کرد  و راه برد ,خاله مریم باهات بازی کرد ,من ناز و نوازشت کردم ,اما نشد ! یک لحظه کفری شدم و گفتم :آخه چته کیان !؟!؟!؟ البته به خدا نه صدام رو بردم بالا و نه لحنم بد بود ,فقط بیچارگی توی صدام موج میزد ... ببخش من رو که یک آن خسته شدم !...
24 فروردين 1392

آخرین پست سال 91 !

فکر کنم این آخرین پست امسالم باشه مامان جون !   ساعت 2 صبحه و تو و بابایی خوابین و من با وجود خستگی بسیاااااااااااااار زیاد خوابم نمیبره و دارم به سالی که گذشت فکر میکردم ! گذشت مثل برق و باد ,میدونم دارم به چی فکر میکنم !؟ به ماه های آخر دوران بارداری که توی سال 91 بود ... به سختی هایی که برای نگه داشتنت حتی برای یک روز بیشتر توی شکمم کشیدم ... فکر کنم این آخرین پست امسالم باشه مامان جون !   ساعت 2 صبحه و تو و بابایی خوابین و من با وجود خستگی بسیاااااااااااااار زیاد خوابم نمیبره و دارم به سالی که گذشت فکر میکردم ! گذشت مثل برق و باد ,میدونم دارم به چی فکر میکنم !؟ به ماه های آخر دوران بارداری که توی سال 91 ب...
30 اسفند 1391

آخرین امضا ...

ساعت 6 صبح روز 24 ماه اسفند سال 1391 ... ساعت 6 صبحه و بیدار شدم تا بریم دفترخونه و آخرین امضا رو برای فروش خونه پدری بزنیم ... بی خونه شدن خیلی سخته !   نمیدونم از این به بعد زمان رد شدن از کنار خونه پدریم باید به چی فکر کنم ! باید اصلا خاطراتم یادم بیاد یا نه !؟ باید هنوز هم بگم خونه پدریم !؟ ساعت 6 صبح روز 24 ماه اسفند سال 1391 ... ساعت 6 صبحه و بیدار شدم تا بریم دفترخونه و آخرین امضا رو برای فروش خونه پدری بزنیم ... بی خونه شدن خیلی سخته !   نمیدونم از این به بعد زمان رد شدن از کنار خونه پدریم باید به چی فکر کنم ! باید اصلا خاطراتم یادم بیاد یا نه !؟ باید هنوز هم بگم خونه پدریم !؟   تلخ ترین خا...
24 اسفند 1391

جهیزیه خاله مریم ...

نمیدونم این روزا چرا هر یک ساعتش انگاری یک ثانیه است !!!   انگار زمان انقدر با سرعت میگذره که که اصلا کنترلش از دستم خارج شده !   فکر کنم این ماه کمترین عکس رو ازت انداختم ...   کارهای خونه تکونی خودمون ,جمع کردن اسباب و اثاثیه خونه بابااینا ,خریدهای خاله فری واسه خونه جدیدش ,خرید جهیزیه خاله مریم ... یه وقتایی راستش رو بخوای گرگیجه میگیرم مامانی ... تازه دندون درآوردن شما هم مزید بر علت شده ,البته اگر دربیاری !!! حسابی غرغر میکنی و کلا ناآرومی عزیزم ,من تو این آشفته بازار سعی میکنم بیشترین تایمم رو به تو اختصاص بدم گلم !   خلاصه که ... نمیدونم این روزا چرا هر یک ساعتش انگاری یک ثانیه است !!! انگا...
22 اسفند 1391

ای بابا !

یادش به خیر ...   یادش به خیر انقدر با وسواس سبزی خوردن رو پاک میکردم که همه مسخره ام میکردن !!! امروز صبح خاله الهام اومد بهمون سر بزنه که دیدم واسمون سبزی خوردن خریده ,وقتی که رفت اومدم سبزی ها رو پاک کنم (تازه از این دسته ای ها) که شما از خواب بیدار شدی ... گذاشتمت توی روروئکت که بعد از چند دقیقه غرغر کردی ,دستم رو با صابون شستم و درت آوردم ... بردمت توی آشپزخونه و چند تا لگن کوچولو گذاشتم جلوت که بازی کنی و بعد از چند دقیقه باز غرغر کردی ,دستم رو با صابون شستم و بلندت کردم ... نشوندمت توی قارچ بادیت و اسباب بازی هات رو ریختم جلوت و بعد از چند دقیقه باز هم غرغر کردی ,دستم رو با صابون شستم و آوردمت بیرون ... خلاصه که سبز...
21 اسفند 1391

عذرخواهی ...

اومدم از تو عذرخواهی کنم گلم ...   این روزااااااااااااا نمیتونم مثل همیشه وبلاگت رو آپ کنم نازنینم !   خیلی درگیرم مامانی ,از صبح که بیدار میشم کارهای خونه و پختن نهار و شام بابایی و سوپ روزانه شما و انجام ریزه کاری های باقی مونده خونه تکونی و از ظهر به بعد هم میریم خونه بابااینا تا آخر شب که بابایی میاد دنبالمون !!! شب هم انقدر دیر میرسیم خونه که من یه خورده به شما رسیدگی میکنم و یه خورده به خودم و بعد هم لالا تا صبح فردا ! وای که مامانم خدابیامرز چقدر وسیله داره !!! خسته شدیم به خدا ,کلیش رو دادیم رفت و کلیش رو هم بین خاله مریم و خاله فری تقسیم کردیم !!! البته دیگه کارا داره تموم میشه ,اما دلم تنگ میشه واسه این دو...
21 اسفند 1391