کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

ماساژ ...

جدیدا هر وقت میریم خونه مامان جون اینا شما سریع میری دستگاه ماساژورشون رو برمیداری و حالیمون میکنی که ماساژت بدیم ... مامان جون هم که با حوصله و نوه دوست ،کلی ماساژت میده و قربون صدقه ت میره ! البته امشب زدی بنده خدا رو ناکار کردی !!! داشتی با شارژر موبایل آقاجون بازی میکردی و همینجوری میچرخوندیش که یهویی خورد توی صورت مامان جون دقیقا زیر چشمش ،خیلی دردش اومد بنده خدا ،زیر چشمشم ورم کرد و کبود شد اما نگذاشت دعوات کنم ... مراقب باش پسرم ! راستی دیشب مریم جون اینا خونه مون بودن و شما خیلی دوست داشتی با معین بازی کنی ،اما چون اون فقط میخواست با اسباب بازی هات بازی کنه بدون تو ،تو هم اسباب بازی هات رو بهش نمیدادی ... کلی بهت خندید...
17 آذر 1392

محمدحسین جون ...

اینم عکس محمدحسین جون ... خیلی شبیه عمه منیره شه ،الهی ،ماشاالله ... امیدوارم هم بازی های خوبی برای هم بشین ! اینجا توی بغل من بود و داشتم بادگلوش رو میگرفتم و باهاش حرف میزدم که کلی بهم خندید و بابایی هم ازش عکس گرفت ... اینجا هشت روزه است ! ...
15 آذر 1392

اولین برف ...

یادش به خیر ... بچه که بودیم انقدر برف میومد که مدرسه ها تعطیل میشد ،باباها میرفتن روی پشت بوم ها و برف ها رو با پارو میریختن و توی خیابون کپه های بزرگ برف درست میشد ،مامانا هم بساط آش و سوپ و شلغمشون به راه بود و این وسط ما بچه ها هم کلی برف بازی میکردیم و آدم برفی درست میکردیم و خوش میگذروندیم و ... ولی یه وقتایی دلم واسه بچه های الانی خیلی میسوزه ،نه بارون درست و حسابی که شهر رو بشوره و تمیز کنه و نه برف زیادی که بباره و تهرون رو سفیدپوش کنه و آدما رو خوشحال ! فکر کنم خیلی ساله که برف اساسی نیومده !!! از دیروز بارون میومد و گاها با برف مخلوط میشد که میشد حدس زد دیشب شب سردی میشه و امروز میشه برف بازی کرد !!! امروز صبح که بیدار ش...
15 آذر 1392

اوایل هجده ماهگی ...

این ماه رو داریم با انواع و اقسام رفتارهای جدید جنابعالی شروع میکنیم ! یه خورده (خیلی کم البته) لجباز شدی و البته مستقل تر ... بیرون که میخوایم بریم سعی میکنی خودت لباسهات رو بپوشی !!! مثلا اینجا ،بند ساس بندت رو انداختی دور گردنت و به هیچ وجه هم راضی نمیشدی کمکت کنم ! ای بابا ،یعنی دردسری داریم وقتی میخوایم بریم بیرون ... اینم یه روز که من آشپزخونه تمیز میکردم و شما خونه رو به این روز درآوردی !!! وقتی میخوایم بریم بیرون سرده و من کلی میپیچونمت کلافه میشی ... وقتی دلت میخواد با انگشت یه چیزی بخوری ! موقع بیرون رفتنم شما رو که حاضر میکنم تا خودم حاضر بشم بهت کلید میدم تا با در ور بری و بازی ک...
14 آذر 1392

عَضا (علیرضا) ...

واقعا نمیدونم این همه عشق و علاقه از کجا اومده ،اما میدونم که همونطور که شما علیرضا پسر عمه مریمت رو دوست داری اون هم تو رو دوست داره ! مدام توی رویاهات باهاش حرف میزنی و دم به دقیقه ازمون میخوای که بغلت کنیم تا از آیفون ببینیش (آخه فکر میکنی همیشه پشت آیفونه) ،این کار رو با گوشیهای موبایل ما ،گوشی تلفن خونه و تلفن و موبایل خودت هم انجام میدی ،حتی اون موقع که مریض بودی هم توی تب مدام علیرضا رو صدا میکردی ... علیرضا هم یه جور خاصی دوستت داره ،یه وقتایی میاد میبینتت یا از من میخواد تو رو ببرم ببینتت و وقتایی هم که پیشت هست با عشق و علاقه و حوصله بهت خوراکی و آبمیوه میده یا میخوابونتت ! القصه ... جنابعالی هنوز از مبل های خودمون نمیتونی ...
13 آذر 1392

یک سال و پنج ماهگی ...

عزیز هفده ماهه من ،خیلی دوستت دارم ... دوستت دارم شاید واژه بزرگی نباشه برای وصف احساسم ولی همینقدر میتونم بگم ... این روزا تند و تند و تند میگذرن و تو هی بزرگتر و عاقل تر میشی و همه چیز رو بهتر از دیروز میفهمی ... وقتی غرق دنیای کودکیت میشی و من رو هم مجبور میکنی پا به پات بچه بشم و بازی کنم خیلی لذت میبرم ... لذت میبرم از اینکه استحقاق مادر شدن رو پیدا کردم ،از اینکه تو مال منی ... مدام سرم رو رو به آسمون میگیرم و میگم :خدایا شکرت ... نمیدونم اگر تو نبودی من الان کجای دنیا ایستاده بودم ... هر روزم پر شده از تو ... تو رو با تمام وجودم دوست دارم کیانم ... عزیز هفده ماهه من ،خیلی دوستت دارم ... دوستت دارم شاید واژه بزرگ...
11 آذر 1392

بازی دقیقا روی تردمیل !

امروز تردمیل رو آوردم پایین تا گرد و خاکش رو بگیرم و اگر بشه بعد از ظهرا که شما خوابی یه مقدار پیاده روی کنم ! از همون دقیقه ای که آوردمش پایین شما شروع کردی به بازی و شیطنت روی تردمیل ! طبق عادت هم هی تلاش میکردی کتونی های من رو بپوشی ... قربون اون نگاه زیبات ! ...
10 آذر 1392

تشویق !

انقدر که من از عکس العمل های شما خوشحال میشم عمرا هیچ کاشفی از کشفیاتش بشه !!! هر کار جدیدی که میکنی از سمت من و باباییت کلی تشویق میشی ... امشب داشتی با حلقه هوشت بازی میکردی و منم کلی بی حال بودم بابت سر دردی که از دو ساعت نشستن توی مطب دکترت بهم دست داد و صد البته ترافیک لعنتی تهران ! حلقه ها رو توی مخروط مینداختی و مثل همیشه منتظر تشویق من بودی که دیدی تشویقت نمیکنم خودت شروع کردی به دست زدن و تشویق کردن خودت ! منم حلقه ها رو خالی کردم و دوباره که تکرار کردی ازت عکس انداختم ! یه لیوان گل گاو زبون خوردم ،امیدوارم سر دردم خوب بشه و بتونم راحت بخوابم ! اینجا داشتی میگفتی آ (آفرین) ... ...
9 آذر 1392

چک آپ ،قد ،نگرانی ...

امروز برای چک آپ رفتیم مطب دکترت ... وای که چقدر مطب شلوغ بود ،کلافه شدیم ! دکترت گفت که اون وزنی رو که از دست داده بودی خیلی خوب تونستی جبران کنی ،اما همش نیم سانت قد کشیده بودی و این برای من کمی نگران کننده بود که ایشون گفتن قد کاملا ارثیه و فقط میشه با محرک ها کمی میزان افزایشش رو بیشتر کرد ! و صد البته ایشون فرمودن شما همین الان هم قدت اندازه یه بچه دو ساله است ! و یکی از بزرگترین مشکلات این روزهای ما ،نپوشیدن لباس !!! آخه چرا !؟ البته یه چند روزیه هوا گرم شده ... لباس نمیپوشی و من رو کلافه میکنی ... ...
9 آذر 1392