کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یلـــــــــــدای ۱۳۹۲ ...

یادش به خیر ،بیشتر شبای یلدا (اون موقع ها که بچه بودیم و مامان و بابا هم بودن) یا میرفتیم خونه خاله مهین یا خونه دایی بهمن ،خیلی خوش میگذشت ... بعدشم که هر سال غریبانه خواهر و برادری دور هم جمع میشدیم ،ای روزگار ... از سالی که من و بابایی ازدواج کردیم هم تقریبا همه شب یلداها رو خونه خودمون بودیم ! سال اول عروسیمون که خانواده من به رسم خودمون برام شب چله ای آوردن و فکر کنم یک سال هم خونه مامان جون اینا بودیم ... پارسال هم که خونه خاله پری قم بودیم و شب یلدایی در کار نبود !!! اما امسال ... پریشب که جمعه شب باشه من و شما و بابایی رفتیم بیرون و من از مرکز خرید گلستان شهرک غرب یه دونه کت خیلی خوشگل nina matilda واسه دخمل عمه لیلا خرید...
1 دی 1392

صدا بزن ،کیـــــــــــــــــان !

نمیدونم چرا این پست رو الان میذارم !!!   شاید به خاطر فراموشی یا حجم کاری بالا باشه اما خوب ... به هر حال عذر میخوام مامان جون ... از خیلی وقت پیش (حدودا یک ماه پیش) اسمت رو باهات کار میکردم و حدودا یه دو هفته ای میشه که از میپرسم :اسمت چیه !؟ و تو میگی :ایان ...   ایان جونم ،الهی قربونت برم که اسم خودت رو هم یاد گرفتی ...
28 آذر 1392

دندون پانزدهم ...

خیلی خوبه آدم وقته انگشتش رو توی دهان بچه ش میکنه و تیزی یه دندون دیگه رو حس میکنه ! امروز وقت دندون پزشکی داشتم برای قالبگیری سه تا دندون برای روکش ،تازه سه تا هم اینور دهانم دارم ! صبح تا ظهر عمه مریم مهربونت اومد پیشت موند و من رفتم دندون پزشکی ... ظهر که اومدم حس کردم یه دندون دیگه درآوردی ،که دیدم بعله سومین دندون نیش بالا سمت چپ هم تشریف فرما شدن ! اینم دندون پانزدهم ... ...
25 آذر 1392

لگو ...

یه چند وقتیه عاشق لگوهات شدی ،صبح تا شب باید ولو باشن وسط هال ،نباشن میری سطلشون رو میاری و از من میخوای که درش رو باز کنم و همه رو میریزی وسط هال و با خیال راحت با چیزای دیگه بازی میکنی ... ولی یه وقتایی هم میشینی و حدودا ده دقیقه مشغولشون میشی و روی هم میچینیشون ! شبها هم موقع خواب با هم جمعشون میکنیم و میریزیمشون توی سطلشون و میرن توی اتاقت اما خاله الهام میگه مقطعیه و از چند وقت دیگه حساااااابی حرف گوش نکن میشی ،خدا نکنه ! منم خیلی لگو بازی رو دوست دارم و خیلی وقتا باهات هم بازی میشم ،اما هر چی من بسازم خرابش میکنی ... اومدم غافلگیرت کردم ... ...
24 آذر 1392

خواب سنگین ...

عسلم ... امروز از صبح کلی با هم بازی کردیم و چرت بعد از صبحونه ت رو هم نزدی ... نهار میگو سوخاری و سیب زمینی و گل کلم سرخ کرده داشتیم که با سالاد کاهو کلی خوردی ،آخه خیلی دوست داری ،نوش جونت ! بعد از نهار دیدم غر میزنی ،پمپرزت هم پر بود ،با خودم گفتم تا من ظرفای نهار رو بشورم اینم احتمالا پی پیش رو میکنه و میشورمش و میخوابونمش ... متکات رو گذاشتم زمین کنار اسباب بازی هات و بهت گفتم :مامان جان بخواب اینجا تا من کارامو بکنم و بیام ! شما هم دراز کشیدی و هر بار که برمیگشتم نگاهت میکردم چون دوربینم ضعیفه فکر میکردم داری تلویزیون میبینی ،کارم که تموم شد اومدم دیدم نخیر خوابی !!! پی پی هم نکرده بودی ،همونطور توی خواب پمپرزت رو عوض کردم ...
23 آذر 1392

زمستون دلچسب ...

خیلی از سرمای هوا لذت میبرم ! شما رو هی میپوشونم و هی با هم میریم بیرون ... دیروز به اتفاق عمو سیداینا و عمو محمدحسین و شیما جون نهار رفتیم لشگرک (لمکده با اون غذاهای عالیش) و بعد هم رفتیم برف بازی که شیما جون چای و نسکافه و کیک آورده بود که توی سرما کلی چسبید و بعد هم شام رفتیم خونه عمو سیداینا ... کلی گوله برف زدم بهشون خیلی حال داد ! توی رستوران هم یه دونه آدم برفی ساخته بودن که بابایی شما رو گذاشت کنارش تا باهاش عکس بگیری ! خیلی ازش خوشت اومده بود و همش میخواستی لمسش کنی ... ...
23 آذر 1392

دندون چهاردهم ...

دومین دندون نیشت هم دراومد ،بالا سمت راست ! همین سرشبی داشتم پمپرزت رو عوض میکردم و قلقلکت میدادم که با خنده هات این دندون چهاردهمی هم خودش رو نمایان کرد ... اینم دندون چهاردهم ... ...
21 آذر 1392

اولین لقمه !

دیشب حدودا ساعت ۱۰ از خونه مامان جون اینا اومدیم و نگاه به ساعت که کردم دیدم دیروقته برای غذا پختن و برای شما و بابایی سیب زمینی و تخم مرغ پختم ... غذا رو که داشتم لقمه مبکردم و بهت میدادم حواسم به حرف زدن با خاله مریم که برای کاری اومده بود که زود بره پرت شد که یهویی دیدم خودت نون رو برداشتی و یه تیکه کوچیک کندی و یه تیکه سیب زمینی هم روش گذاشتی و سعی کردی لقمه ش کنی و گذاشتی توی دهانت ... الهی قربونت برم آخه کی تو این سن این کارا رو میکنه !؟ خیلی ماهی به خدا ... دیشب خونه مامان جون اینا انقدر قشنگ انار میخوردی که مامان جون و عمه مریم کلی کیف کردن و قربون صدقه ت رفتن ... قربون اون پاهای کوچولوت که در هر صورتی باید روی هم باشن !...
21 آذر 1392

گل پسر قند عسل نقاشی میکنه با ماژیک ...

امروز سال روز فوت دایی عباس بود (دایی بابای من) ،خدا رحمتش کنه ،مرد بی آزاری بود ! برای مجلس ختم انعام دعوت بودیم خونه شون و من مردد بودم که شما رو ببرم یا نه که تصمیم گرفتم ببرمت ،آخه انگاری سرما خوردی و ترجیح دادم پیش خودم باشی ... مرسی که خیلی پسر خوبی بودی ،همه لذت برده بودن از این همه آرومی و خوش اخلاقی تو ... بعد از اینکه از مراسم برگشتیم شما بعد از یک خواب حسابی بیدار شدی و حوصله ت سر رفته بود که با خودم گفتم بهتره نقاشی کنیم ،اونم با ماژیک که رنگهاش زنده تره ... راستی برگشتنه تا توی آژانس نشستیم راننده لامپ سقف رو خاموش کرد که یهویی شما شروع کردی با انگشتت اشاره با لامپ و میگفتی :روش روش (روشن کن) ،آقای راننده هم بدون اینکه م...
18 آذر 1392