کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

سرما !!!

ووووی هوا خیلی سرد شده ،انقدر که من گرمایی هم حساااااابی کلافه شدم ! احساس میکنم دارم سرما میخورم ! امروز مامان جون زنگ زد که نهار بیاید اینجا ،منم یه خبطی کردم و با خودم گفتم :با تاکسی میریم !!! نشون به اون نشون که ۲۰ دقیقه توی این سرمای وحشتناک کنار خیابون ایستاده بودم ،بچه به بغل ! خیلی کتفم درد میکنه و ظاهرا اصلا نمیتونم تکونش بدم ! ...
13 بهمن 1392

یک سال و هفت ماهگی ...

نمیدونم چه حسیه اما خیلی عجیبه ! این روزا یه وقتایی احساس میکنم با یک آدم بزرگ سر میکنم ،با آدمی که خیلی بیشتر از سنش میفهمه !!! قبلا بهت گفته بودم روزا بعد از اومدن تو خیلی زود میگذره  ،اما الان دیگه سرعتش خیلی بیشتر شده و من یه وقتایی کم میارم ... کم میارم برای ثبت وقایع با تو بودن ... برای ثبت تمام احساس های زیبایی که با تو دارم ... برای ثبت تمام لحظاتی که پر میشم از حس زیبای مادر بودن ... برای ثبت تمام ثانیه هایی که بزرگی و عظمت خدا رو توی بخشیدن تو به خودم درک میکنم ... خیلی زود به زود تغییر میکنی ،دیگه داره یادم میره که یه وقتایی چقدر ضعیف و کوچولو بودی ... این روزا وقتی باهام مخالفت میکنی لذت میبرم از این همه رشد ...
11 بهمن 1392

بیمارستان ...

بازم یه خاطره بد دیگه ... الهی هیچ کس گرفتار بیمارستان نشه ،یه روز که من میرم بیمارستان و میام میمیرم و زنده میشم ... تو هم که امروز من رو تا دم مرگ کشوندی ... ظهر نهارمون رو خوردیم و من با زیرانداز و ظرفا اومدم سمت آشپزخونه که ظرفا رو بذارم توی سینک و شما هم طبق معمول رفتی سمت اتاق خواب که یهویی یک صدای مهیبی به گوش من رسید ... انقدر صدا وحشتناک و بد بود که زانوهام قفل شدن ،فقط تونستم بدوم سمت اتاق خواب ،فهمیده بودم که حتما از روی تخت افتادی ،آخه این روزا کلا روی تخت ما بازی میکنی ... دیدم نشستی پایین تخت و داری از شدت گریه ریسه میری ،سرت رو دهانت رو دست و پاهات رو نگاه کردم و دیدم تقریبا سالمی ،بغلت کردم و سعی کردم با نوازش آرومت...
10 بهمن 1392

اُرگ !

دیروز با خاله الهام اینا و خاله مریم و خاله فری رفته بودیم پاساژ نوردی ... من علی رغم همیشه برای خودم هیچی نخریدم اما برای شما یه اُرگ خریدم ! اونم چی شد ... داشتیم توی پاساژ بوستان قدم میزدیم که چشمم به یک مغازه بزرگ اسباب بازی فروشی افتاد و دیدم آقای مغازه دار داره این اُرگه رو برای یه خانوم و پسرش تست میکنه ،رفتم توی مغازه و حساااابی ازش خوشم اومد ! خریدمش ،مبارکه ! جالب اینکه شما توی مغازه داشتی میگشتی و به همه اسباب بازی ها دوست داشتی دست بزنی که خاله فری جلوت رو میگرفت و نمیگذاشت ،یهویی انگشتش رو گرفتی و بردی گذاشتیش بیرون مغازه و خودت اومدی تو ،وقتی هم داشتی میومدی تو همش از سر شونه ت نگاه میکردی که نکنه بیاد تو ،هر وقت هم م...
8 بهمن 1392

پله ...

خیلی دوست داشتم بدونم از پله میتونی بالا و پایین بری یا نه و از اونجایی که خونه ما پله داره اما کلا رفت و آمد ما با آسانسوره و همیشه هم بنده برای رفتن یا اومدن عجله دارم نشده بود امتحانت کنم ! دیروز که خونه مامان جون اینا بودیم مامان جون میخواست بره توی راه پله شون که شما هم طبق معمول دنبالش رفتی و از اونجایی که همیشه ایشون باهات تمرین پله رفتن رو میکنه اجازه داد که شما خودت بری پایین و شما هم اتفاقا خیلی ماهرانه نرده ها رو گرفتی و رفتی پایین ... هر کاری هم کردیم اصلا حاضر نمیشدی بیای بالا و این شد که برای بالا آوردنت بغلت کردم من و شما هم کلی غر زدی ... قربونت برم من ... پاگرد دوم ... راستی جمعه ای توی ت...
6 بهمن 1392

واکسن هجده ماهگی ...

بالاخره با ٢٢ روز تاخير به علت سرماخوردگي جنابعالي واكسن هجده ماهگيت رو هم زديم و رفت تا ٦ سالگي ان شاالله ... انقدر برای این واکسن استرس و اضطراب داشتم که نگو ... از بس که بد شنیده بودم و بد دیده بودم !!! طفلی خاله الهام هر واکسنی که برای بچه هاش میزد یه هفته ای اسیر میشد ... دوشنبه میخواستم ببرمت برای واکسن که زنگ زدم بهداشت و گفتن واکسن هجده ماهگی رو شنبه ها و سه شنبه ها میزنن و ما هم از خدا خواسته رفتیم برای پلاک ماشین که این بار فقط یه ۳-۲ ساعتی کارمون طول کشید ! دیروز هم صبح با بابایی رفتیم مرکز بهداشت و من از شدت ترس و استرس بدنم از تو میلرزید ،فکر اینکه شما تب کنی و نتونی پات رو تکون بدی و غرغر کنی تمام رمقم رو گرفته بود ! ...
2 بهمن 1392

اولین زیارت ...

خیلی دوست داشتم اولین سفر زیارتیت به مکه و خونه خدا باشه ،اما نشد ! دو تا حج داریماااااا،جفتشونم به ناممون دراومده اما باباییت نمیاد میگه بچه رو میبریم اونجا هزار جور بیماری میگیره ،من بهش میگم :تو خودت یه بار رفتی و مثل من انقدر حریص دیدن اون مکان کبریایی نیستی ... بگذریم ... پنج شنبه یهویی ساعت ۱ بعد از ظهر تصمیم گرفتیم بریم قم ،خیلی وقت بود دلم واسه خاله پری تنگ شده بود و دلم میخواست ببینمش ... راه افتادیم و بابایی حتی نگذاشت نهارمون رو بخوریم و غذا رو برد داد به کارگرها و قرار شد نهار رو توی راه بخوریم ،از زمانی که راه افتادیم هم شما خواب بودی و زمانی که رسیدیم به مهتاب بال بیدار شدی ،رفتیم اونجا نهار که چه عرض کنم عصرونه مون رو ...
28 دی 1392

پلاک ماشین !!!

امروز رفتیم برای گرفتن پلاک ماشین ... اونم کجا !؟ وردآورد کرج ،وسط یه بیابون !!! وای ،خیلی روز گندی بود ،خیلی هم خسته شدیم و پلاک هم ندادن بهمون ،دلیلش رو هم من درست و حسابی متوجه نشدم ! باباییش هم همش میگفت کاش ازت یه وکالت گرفته بودم و خودم می اومدم و برات پلاک میگرفتم !!! همش تقصیر اون نماینده بی کفایت شرکت BMW بود ... خوب البته یه چند وقت دیگه عادت میکنی به اینکه تو مملکت ما هیچ وقت هیچ چیز سرجاش نیست ... بنده خدا محمدحسین هم باهامون اومده بود و ایشون هم کلی علاف شد ! شما هم که خسته شدی و کلی از خجالتمون دراومدی ... البته همش خندون نبودی هااااا ،ولی خوب حق هم با تو بود ،عقب پیکاب جا کمه و بیرون هم باد می اومد ! ...
25 دی 1392

دیوار راست ...

خب راستش رو بخوای همیشه دلم میخواست از نظر اخلاقی به پدرت بیشتر شبیه باشی تا من ... با سیاست و ساکت و آروم و سر به زیر ... اما با این اوصافی که من میبینم نه انگار شما واقعا داری مثل خودم میشی ،پرتحرک و شلوغ و ساده ... یه چند روزیه که خیلی حرفه ای از در و دیوار میری بالا و من همش به این فکر میکنم که الان که شما یک و سال نیمه ای و تقریبا هم میتونی از خودت محافظت کنی من یه وقتایی کم میارم ،پس اون مامانایی که بچه هاشون از ۹-۸ ماهگی این کارا رو میکنن چی میکشن !؟ انقدر کارات خنده دار شده که تمام روز مشغول خندوندن من و بابایی هستی و البته یه وقتایی هم نگرانت میشیم که خدای نکرده از جایی نیوفتی یا بلایی سرت نیاد ! یادش به خیر کوچیک که بود...
23 دی 1392